مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

مشتی (مشهدی) مهدی یار

پابوس امام رضا (ع) خیلی خوب بود و خوش گذشت، مهدی یارم پسر گلم هم نهایت همکاری رو با ما کرد، حتی ساعت ٣ که برا نمازصبح و زیارت می رفتیم هم بیدار می شد و سرحال می خندید، اونجا هم همه از گل پسرم تعریف می کردن. حرم هم کمی خلوت تر از همیشه بود و ما دلچچچچچسسسسسب زیارت کردیم،‌جای همه دوستان خالی. فاصله هتل تا حرم  متعجب به مغازه های رنگی، اسباب بازیهای رنگارنگ، نورها و لامپهای رنگی و ... نگاه می کرد و ذوق و ذوق ذوق... تو حرم هم لوسترهای بزرگ حرم و سقف های قشنگ و در و دیوار و ... رو خیلی دوست داشت... این هم پسرم تو حرم امام رضا البته عکس واسه بعد از نماز صبحه و هوا یکم خنک بود. برا همین لباس گرم تنشه. بوووووووس   &...
21 ارديبهشت 1392

گل غلتون قند عسلی

دیروز گل غلتون گل پسرم بود با گل محمدی صدپر.... بعدش هم رفتیم باغ آقاجون که خیلیییی خوش گذشت. اما فردا................ فردا صبح ان شالله میریم مشهد.. پسرم برای اولین بار داره میره زیارت امام رضا (ع)... البته وقتی من و تو یکی بودیم (دوران بارداری مامانی) دوبار رفتیم زیارت امام رضا (ع) ولی این صفای دیگه ای داره وقتی تو پیشمونی و ما می بینیمت.... ...
13 ارديبهشت 1392

روز پدر

پسرکم امروز ولادت حضرت علی (ع) و روز پدره این روز رو به پسر گلم و بابای مهربونش و همینطور همه ی پدرهای ایرانی تبریک میگم. ایشالله یه روزی هم پسر من پدر میشه و ... قند عسلم الان 3 روزه که قشنگ روی چهار دست و پا بلند میشه و پاهاشو به سمت جلو میاره اما هنوز دستهاشو نمیتونه همزمان با پاهاش تکون بده با روروئک که دیگه قشنگ میدویی و به هر طرف بخوای میری و خیلی خیلی هم روروئک رو دوست داری... البته خودت هم رو زمین باشی اونقدر قل می خوری که چند دور سالن خونه رو دور می زنی. و دیگه اینکه الان 3-4 روزی میشه که انگشتای پاتو می کنی تو دهنت و با لذت (!) می خوری و می خندی و با خودت بازی می کنی و .... دوست دارم گل پسرم، بوس ...
3 ارديبهشت 1392

ولله خیرا حافظا

یه چیز خاص پسرم موهای کمشه، راحت بگم تقریبا کچله، البته سرش پر موهای ریز و درشته اما چون رنگش روشنه پسرمو کچل نشون میده، هر جایی هم میریم شاید به خاطر موهای روشن و کم و یا چشمهای خاکستری-آبی تو چشم میاد و ازش تعریف میکنن، دیروز با خاله جون رفته بودیم خرید هرکی تو خیابون میدیدت قربون صدقت میرفت و یک چیزی می گفت تا آخر یکی گفت : رفتین خونه حتما اسفند دود کنید! ...
29 فروردين 1392

ملچ مولوچ

یه کار جدید یاد گرفتی: ملچ مولوچ! کارت شده الکی ملچ مولوچ کردن خصوصا وقتی کسی کنارت چیزی می خوره! کلی خنده دار میشی، کم مو داری و دندون هم نداری این کارو میکنی درست میشی عین پیرمردها وقتی غذا میخورن و هر کی میبینه از این کارت فیلم میگیره!
25 فروردين 1392

شروع غذای کمکی

دیروز چند بار بدون کمک کسی قندک ما برگشت، هووراااااااااااااااااااا همیشه وقتی ما غذا می خوردیم نگاه می کردی و نق نق می زدی واسه همین برات غذای کمکی خریدم و روزی یک قاشق برات درست می کنم ... با اشتها می خوری اما از بس این چند روزه دور و برت شلوغ بود و تو هم کنجکاو دنبال همه صداها برمیگشتی شیر کم میخوردی و دایی جون که بعد از چند روز دیدت گفت لاغر شدی...
18 فروردين 1392

اولین عید در کنار پسرم تموم شد

دهم رفتیم عروسی، تو گریه می کردی، اصلا جاهای شلوغ رو دوست نداری، هر جا که زیادی شلوغ باشه نا آروم و بی قراری و تا که میرسیم خونه شروع می کنی خندیدن. این چند روز عید تو بغل همه خوابت می برد حالا ما موقع خوابیدن با پسرم مشکل دار شدیم، دیگه با شیر نمی خوابی، عادت کردی به بغل و کار بابایی رو زیاد کردی،‌ چون همش باید بغلت کنه و راه ببردت تا بخوابی! الان حدود یک هفته میشه که با آب دهانت حباب درست میکنی و یکسره فوت میکنی،‌ خیلی با نمک میشی موقع  فوت کردن. دیروز سیزده بدر بود و رفتیم "تویه دروار" خیلی خوش گذشت فقط صورتامون رو آفتاب سوزونده با اینکه اصلا نگذاشتم تو آفتاب بمونی ولی یک لپت بیشتر سوخته و بقیه یک دست ...
14 فروردين 1392

پسر خوشگل من

امروز هفتم فروردینه، تا دیروز مشغول دید و بازدید بودیم و یک شب هم خونه نخوابیدیم! امروز هم میریم شاهرود خونه خاله جون. این چند روز اصلا نوبت به من نمیرسید باهات بازی کنم یا بغلت کنم، همش بغل دوست و آشنا و ... بودی، وقتی به من میرسیدی چشمات بسته بود و فقط دنبال شیر میگشتی که بخوری و ... دوم عید که جشن عقد دخترعموت بود از اول مجلس دورت دادن تا آخر و همه قربون صدقت می رفتن و ... و من تند تند برات آیة الکرسی می خوندم. با این حال وقتی یک قاچ سیب رو گذاشتم جلوی دهانت تا مزه مزه کنی یک تکه ش رفت تو گلوت و قرمز شدی و بال بال میزدی و من داشتم دق می کردم هرچی پشتت میزدم فایده نداشت تا اینکه از لا گلوت پرید بیرون، اشکای چشمتو که میدیدم دلم آب ...
7 فروردين 1392

نرم نرمک می رسد اینک بهار...

امروز آخرین روز اسفنده، بعد سال ٨٩ که قشنگترین سال عمرم بود امسال هم دومین سال قشنگ زندگیم بود، اونم به خاطر تولد پسر عزیزم. این چند روزه سرگرم خرید و خونه تکونی و آرایشگاه (سخت ترین بخش! چون باید تورو میذاشتم پیش خاله جون و خودم چندین ساعت رو تو آرایشگاه به خاطر رنگ مو! می موندم، یعنی از ساعت ١١ صبح تا ٥ بعداز ظهر و دوباره از ٦ تا ٩ شب! ٥تا٦ هم اومدم پسر قشنگمو شیر دادم و یه ریزه دیگه واسش شیر دوشیدم و ...) و سفره هفت سین و ... بودم و تند تند روزهای آخر سال اومدن و رفتن ، انگار اونا هم دلشون میخواست زودتر عید بشه! این آخر سالی فقط طول عمر،‌عزت، عافیت و عاقبت به خیری رو واسه همسر و فرزندم از خدا میخوام ...
30 اسفند 1391